کربلایی...

وقت ملاقات آمده بابا کجایی؟

امید من! چشم انتظارم تا بیایی

بیمار و زخمی کنج این صحرای ماتم

من مطمئنم ماه من! امشب میآیی

ای کاش من هم مثل عبدالله آن روز

همچون سپر ها میشدم وقت رهایی

یکباره در جمع شقایقها در آن شب

من هم فدایت میشدم بابا! فدایی...

دست عمو عباس را از من گرفتند

بابا! عمو هرگز نکرده بی وفایی

رأس تو بر نیزه به معنای غریبیست

فانوس شبهایم شدی در این جدایی

عمه شبیه هیچ روزی نیست بابا

مییگفت با خود زیر لب...چه ماجرایی!

دردانه های باغ زهرا دانه دانه

هر قطعه در جایی...عجب مزد و سزایی

هم حاجیه هستم در این عمر سه ساله

هم مثل مادر قد کمان...هم کربلایی...

پرستو نوشت:
میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو...

خرابه نشین

ماه چـ ـکه چـ ـکه آویــزان شد از آویز چشمتــ
چشمه ی مهتاب چشمانتـ مرا تا آسـمان برد...
.:.  .:.
کنار خیمه کسی تا سحر دعا می‌خواند
نگـاه تیـز حسـودان رقـیـه را ترسـاند
کسی که نام عمو طرح روی لب هایش
کسی که چشم عمو روشنای شب هایش
کسی که آمده تا جای مادرت باشد
فــدایی قــد و بالا و پیـکـرت باشــد
و إن یکاد به لب های او، به چشمش اشک
نگاه او گره خورده به خیسی لب مشک
.:.
قسم به چشم خمارت بهانه ام آب است
تمام ترس من از محتوای یک خواب است
عمو! به خواب شب من، خرابه می آید!
شبی ز خوردن سیلی خبر دهد، شاید...
برای خـوابِ شـب کودکانـه ام مـاندی
نـگاهِ مـاه خودت را مـدام تابـانـدی
هنوز چله ی أمن یجیب من باقیست...
ولی نگاه حسودان به قامت ساقیست...


پرستو نوشت:
خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت
...

پیراهنت...

لبـالب کرده خونت ساغر صحرای محشر را

چنین مستی ندید عالـم، سزای عمق باور را

برای محضر ماهـت، ستاره خوشه چین کردی

نمـایان کرده پیمانـت، سزاواری دلبـر را

مداوا می‌کند نامت، تمام غصه هایم را

به جز پیراهنت عطری، ندارد عطر مادر را

برایت مادری کردم، برادر! خواهری کردم

برادر داده ام، اما، ندارم تاب دیگـر را

تبار آسمان داری، ز پروانه نشان داری

خودم دیدم به چشمانت، تب تصمـیم آخر را

عجب سوزی، عجب رازی، عجب معشوق طنازی!

تو را دیدم به آغوشش، به پایـش داده ای سـر را...

پرستو نوشت:
گذرم باز در خانه ی ارباب افتاد...


سردار

سپیدی چون بلندایِ سپیدار

و سرخی، مثل شرم از روی دلدار

سبکباری، شبیه قاصدک ها

و از پایان پروازت، خبر دار!

کبوتر سینه ات را خانه کرده

تو یک دشتی، پر از گلهای بی خار

نگاهت سبز و چشمانت بهاری

پر از باران و فروردین بسیار

برادر عهد تو سرخ و سپید است

عَلَمداری به دستانت سزاوار

و این پیمان شیرینی که بستی...

به زودی تازه می‌گردد به دیدار!

دمیدی در درونم، مثل خورشید

تو ای سردارِ آن صبحِ پدیدار

.:. .:.

پرستو نوشت:
برای برادرم...
و تمام رزمنده های سنگرهای بیداری



آمینِ هر دعا...

ذکر لب ملائک، امشب علی مدد بود
حاجات شیعه امشب، بی حد و بی عدد بود

آقای غائبی گفت، آمین هر دعا را
بی اذن مهدی امشب، حاجات شیعه رد بود

.:.

فرشی از بال ملائک زیر پایت، یا علی
نوبت شیر خدا شد، وقت فرمان نبی

یک قدم بگذار بر چشمان شیعه، تا ابد
منّتی بر ما شود، نام تو یا مولا علی

.:.

برای سید علی، امام و رهبر عاشقم

کافیست که با نگاه دستور دهی
با هر نفست به جان ما شور دهی

در راه اگر کسی به تاریکی رفت!
چون ماه شب چهارده نور دهی...

پرستو نوشت:
ز بند بند وجودم ترانه ای جاری ست
جدا جدا و سر هم توقع یاری ست
تمام خواهش من از تمام بودن تو
تسلی دل تنگ و جراحت کاری ست

«عید ولایـت مبارکـ»


امپراطور!

نرگسی های نگاهم، خیره بر راه عبورت
یک دل بی دست و پا هم، نذر سیمای صبورت

لحظه لحظه بی قرارم، تا که برخیزی بهارم!
گل کند هر جای دنیا، از گل عطر حضورت

گفته اند افسانه هستی! آری آری! امپراطور!
ماجرا هایی شنیدند از خبر های ظهورت

شهری از آیینه ها را باید از دلها بسازیم
پر کند این کهکشان را، روشنایی های نورت

صبح آن روز طلایی...! عاقبت آقا می‌آیی...
امپراطوری دلها! ، می‌رسی از راه دورت...

.:.


پرستونوشت:
میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو

برای مادر...

روح سحر و جلوه ی مهتاب، نگاهت

آرامش شب، خفته به چشمان سیاهت

آغوش تو یادآور گلهای بهاری

در سینه ی تو چشمه ای از عاطفه جاری

یک باغ پر از شبنم تر از تو سرودم

افسون صدایت همه ی بود و نبودم

پرستو نوشت:
تو از شکوفه پری از بهار لبریزی
تو سرو سبز تنی با خزان نمیریزی

.:.

بیشتر نمی‌مانی؟!...


کوچه کوچه، برای استقبال، ریسه ریسه، پُر از چراغانی
لحظه لحظه، تپش تپش، غوغا...حال من را فقط تو میدانی...

کوچه ها بی قرار مثل من...روز و شب منتظر برای تو...
دم به دم کوچه تنگ و کوچکتر...یک قفس... انتظار پایانی!

حال من را فقط تو میدانی، حرف من را فقط تو می‌فهمی
قلب من را فقط تو می‌بینی...التهاب و تب و پریشانی

یک نفر آن طرف خبر آورد...آمد انگار...آمدند...آ...مد...
دسته دسته به سوی تو، در راه...آسمان شوکه شد...چه بارانی!!

من ولی مثل کوچه خشکم زد...دست و پایم...نفس نفس یخ زد
کوچه هم مثل من ترک برداشت...این چه دردیست مثل ویرانی؟!

آمدی...آه...نه! فهمیدم...سبز و سرخ و سپید آوردند...
مثل هر بار آمدن هایت...قصد ماندن نبود...مهمانی!

چادرم را گره زدم با تو...من هم این بار با تو می‌آیم...
همسفر! بی تو نه! نمی‌مانم...واقعا بیشتر نمی‌مانی؟!

آمدی تا مرا بسوزانی!...مثل هر بار آمدن هایت...
با وفا! ما قرارمان این بود؟ پس چرا بی صدا و پنهانی؟؟

نام من را دگر نمیخوانی؟ نکند! ماه من پشیمانی؟

پس چرا بی صدا و پنهانی...

راستی! بیشتر نمی‌مانی؟!...


تقدیم به همسران غیور دلاوران آسمانی
.:.
پرستو نوشت:
میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو

لاله لاله...

لاله لاله میسُرایم، در میان آتش و خون

در میان آتش و خون، در میان دشت مجنون

لاله ها یک سر فراهم، لاله ها معراج و کم کم

لاله لاله دست باد و پرپر و هر جای هامون...

.: :.

پرستو نوشت:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو


منتظر باش!

چکمه هایت سیاه و سنگین بود، ناله هایم غریب و بغض آلود
خانه ام زیر پایِ تو له شد، توده ای خاک و خون و سنگ و دود

ادعایت حریم من
، اما...حرف تو، ادعای تو مردود
قصه ات ناتمام و تکراریست ...قصه ی قوم عاد، قوم ثمود

سرگذشتت تباه و خونین است
، بار اول نبوده...قوم یهود...!
می رسد روز وعده ی قرآن، منتظر باش! می‌رسد موعود...
منتظر باش!

.:.



پرستو نوشت:
می خواهم از خدا به دعا، صد هزار جان

 تا صد هزار بار بمیرم برای تو


تقدیم شده به ظلم ستیزان جهان