لبـالب کرده خونت ساغر صحرای محشر را

چنین مستی ندید عالـم، سزای عمق باور را

برای محضر ماهـت، ستاره خوشه چین کردی

نمـایان کرده پیمانـت، سزاواری دلبـر را

مداوا می‌کند نامت، تمام غصه هایم را

به جز پیراهنت عطری، ندارد عطر مادر را

برایت مادری کردم، برادر! خواهری کردم

برادر داده ام، اما، ندارم تاب دیگـر را

تبار آسمان داری، ز پروانه نشان داری

خودم دیدم به چشمانت، تب تصمـیم آخر را

عجب سوزی، عجب رازی، عجب معشوق طنازی!

تو را دیدم به آغوشش، به پایـش داده ای سـر را...

پرستو نوشت:
گذرم باز در خانه ی ارباب افتاد...